واژه مرد

راستی مرد واژه نیستم درد واژه دارم

واژه مرد

راستی مرد واژه نیستم درد واژه دارم

به بهانه غربت به یاد فرهاد وشفیعی کدکنی

 

کوچ بنفشه ها

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
(محمدرضا شفیعی کدکنی)

شعری از منصورعلیمرادی

 

 

....وگفتند ایلیاتی بوده با چشمانی از دوزخ

لبانی از غروب خشکسالی هم بیابانتر

پسینگاهی خودش را کرده از پاییز ...حلق آویز

زنی از برق خشم خنجر نامرد ..عریانتر

 

دو مرد از کوره راه داستان یک نویسنده

روایت می کنند از اتفاقی که نیفتاده

که بعد از مرگ ایلش در تلاش شعر یک شاعر

میان غربت این واژه های تلخ جان داده

 

رگانش را شبی زرتشت رستاخیز کرد از نو

که بر پهنای خاک اهریمنی یزدان را می کشت

و کرمانی ترین چشمی که وحشی بود ودوزخ بود

به تیغ عشوه ای آغا محمد خان را می کشت

 

شبی شنزار سوزان بلوچستان دستانش

مرا از پرتگاه ابروانش پرت می سازد

هزار آغا محمد خان سحر می زاید از چشمش....

بگیریدش..که تخم آدمی را بر میاندازد

 

چه بعدازظهر تلخی... خاک خاک سرزمینم را

کسی در گامهای آخر خود خسته می لنگد

میان گردباد خون وخاکستر ...خبر دارد

درنگ این تفنگ از مرگ سرهنگی که می جنگد

 

سحر بر منتهای خواب یاغی ترس می بارد

حنا می بندد اینجا تیر چشمش سینه را مردم !

سرابی همچو شرم این زن وحشی ...فریبده

مرا در تیرماه پیکرش کرده است سردرگم

 

 

شما بانو ! کجای آسمانها خوابتان برده

که در ما دوزخی دم می کشد شام غریبان را

گناه گنگ مرگ که گریبانگیرتان  گشته ؟

که می نالیدزجر شاعری سردرگریبان را..

 

..و گاوی بر افق..سر می بریدند از سحر انگار

سرود کاهنان در شیهه نریانها می ریخت

زنی سحرا نشین دیماه سرد شعر یک شاعر

خودش را با طناب گیسو از پاییز می آویخت...

 

...وگفتند ایلیاتی بوده.......

 

خودش را با طناب گیسو از پاییز می آویخت...

شعری از یدالله کریمی نژاد

نوستالژی

 

من برای درخت کوچک تنهایی ام شعر می خواندم

و او شعرهای مرا می شنید

و کم کم به قلبم ریشه دوانید

 

اکنون

          دیریست

              که درخت کوچک تنهایی من

                              به دستان هیزم شکن

روشنی بخش شومینه مردی است که شعر نمی داند.

 

 

شعری از ناظم حکمت

 

 

 

گفت بیا

گفت بمان

گفت بخند

گفت بمیر

آمدم

ماندم

خندیدیم

مردم